روزنامه فروش گوشه خیابان ایستاده بود و فریاد میزد: “روزنامه صبح، روزنامه، آخرین اخبار، روزنامه…”
او با صدای بلند فریاد نمی زد زیرا می ترسید گنجشکهایی که در پیاده رو دور و بر تکه نانی نشسته بودند، بپرند و بروند. با اینکه نزدیک ظهر بود، اما روزنامه های زیادی زیر بغل جوان رونامه فروش بود…

جهت امانت گرفتن کتاب در قسمت زیر (دیدگاه) نام و نام خانوادگی خود را ارسال کنید